![]() |
شوق و بی تابی اعجاب انگیز رزمنده خمپاره انداز
هنوز ناهار نخورده بودم که این برادر گلوله ای دستش گرفته بود و گفت یک برادری برود دیده بانی کند. من گفتم که برادر جان یک لحظه صبر کن که این چای را بخورم در خدمت هستیم، می روم و دیده بانی می کنم. گفت می اندازم یکی سریعتر بالا برود. این عجله ای را که داشت و این شوقی که برای درهم کوبیدن دشمن و برای شهادت داشت عجیب بود. |
| x □ - » |